حيدر

دُرّ صدف سليماني
dorresadaf @yahoo.com

صلات ظهر بودوآفتاب مستقيم مي تابيد روي سر حيدر، كه همين شايد جري ترش كرده بود. ايستاده بود وسط توپ خانه رو به لاله زار.
قطره هاي عرق ازصورتش مي ريخت روي چاقو وپخش مي شد ، چاقو كه نوررا برمي گرداند توي چشم هاي پدر و دختر.دختربه چاقوكه مورّب لب گردنش بود بي لرزش ، نگاه نمي كرد.به چشم هاي پدرش خيره بود.
حيدر اما به چاقويش زل زده بود، به تصوير محو روي دسته .از ده، دوازده سالگي داشتش به هزارحيله والتماس ازخود طيّب گرفته بود بادسته ي مرمر سبز. بعدها بود كه رويش نيم رخ مرجوني را كنده بود. مي گفت:ازچيه روزگاره، كه نمدونم هرچي زن اومده تو زندگيمون اسمش مرجوني بوده.نمتونم بگم مرجان بد نيست ها ولي اصش باس گفت مرجوني.آخ يادش به خيرمرجوني تو كافه افق طلايي، مي گفتم بچه ها ، مصطفي، هي پسر مرجوني مي خواد سكّونشو بچرخونه.لامصب با اوناي ديگه فرقش همين بود. به هركي يه اندازه قروقميش مي اومد. به هيچ ميزودسته يي فرق نمي ذاشت وختي مي خواست چششو ازما بچرخونه مي گفتم بچه ها، هي مصطفي مرجوني مي خواد سكونو بچرخونه. مصطفي به سلامتيش مي زد ، عربده مي كشيديم ولي مرجوني سكونو برنمي گردوند.
چاقورا ديروز تيز كرده بود.بعد سال ها ازتوي صندوق درآورده بود.بيست سالي مي شد دست نبرده بود، توبه نكرده بود اما گذاشته بودكنار.
چند بار زنش مرجان خواسته بود ازدم دست برداردش ولي حيدر گفته بود: بذار همون تو صندوق ننه م باشه اين طوري بهتره خودم نباس دست ببرم.
خيلي وقت ها حرصي شده بود، خون جلوي چشم هايش را گرفته بود اما طاقت آورده بود.حتي وقتي لات هاي محله ، پسرا براش دست مي گرفتند وشيشكي مي بستند، دست نبرده بود.شنيده بود، ديده بود ادا يش را درمي آورند.حتي يكي شان يك بار كلاه شاپوي مخمل گذاشته بود روي سرش وبابا كرم ، پشتش رقصيده بود.اين ها مال همين اواخر بود.قبلا خيلي احترام وعزّت مي گذاشتند.
وقت هايي اما، سركوچه يا تو چهارراه جواني رامي ديد كه سرش تالبه هاي جو مي رفت و برمي گشت ، وسوسه مي شد. وسوسه مي شدچاقورا بردارد بيايد گوش تا گوش سرش را ببرد. مي گفت: كاش برام شيشكي بيان مصطفي، ولي اين طوري نرن تو چرت. مصطفي گفته بود: پسر عبدالله هرويين مي كشيده كله ش شده بود آرد آرد، پوك. شب خوابيده صبح بلند نشده. گه روزگاري شده رفيق.
يك بار فكر كرده بود شايد درد ،درد زن باشد.كافه،كاباره.مي شد كاباره راه بندازه؟ اين بزمچه ها برن توش شيشه بشكنن،قركمر ببينن وعر بزنن. خنديده بود.همين طوري هم تا چند سال پيش كلانتري محله بهش گيرمي داد.به او كه ديگر باپاكت ميوه وهندوانه زير بغل توكوچه وخيابان پيدايش مي شد.
پسرها مي خواند ند: اوه عمو حيدر گذشته دورونت، ريخته فلونت. زكّي! حيدرحيدر اينه؟
ياد نوجواني خودش مي افتاد. خواسته بود سري تو سرها درآورد، توچهارراه مولوي الكي گيرداده بود به پهلوون صمصام، اوهم بزرگي كرده بود گذاشته بود چند تا نيش چاقو بزند روي شانه هايش. «اين جوونا مثل اون وختاي منن. باس يه جا عرضه اندوم كنن.»
تو زير پله ي اجاره ييش كه مي نشست و خيره ي ميخ وچكش ها مي شد به همين چيزها فكر ميكرد. كاري كه عادت نداشت به آن. هميشه مي ترسيد. شنيده بودكه خيلي ها خوف برشان داشته بود؛ ازتنهايي، بي هم كلومي. مصطفي رفته بودويك جفت قناري خريده بود.
حالا مردم جمع شده بودند تماشا. به هم فشار مي آوردند كه حيدررا ببينند. ازيكي ازمغازه هاي پشت شهرداري صداي همتي بلند بود: توپ خونه بند اومده، لاله زار بند اومده…
يكي ازپشت نرده ها لاي پايش را خاراندوگفت: جمع كن بابا معركتو، پاي پليس مي خواي بكشي اين جا. كناري اش گفت: داشي مي خوام اين گوشي رو آب كنم كسي سراغ داري؟ مرد دندان هاي زردش را بيرون ريخت و با خنده گفت: حالت بي ريخته ها. معلومه، بده خودم. درمون دردت هم پيش خودمه.
مرجان دست هاي عرق كرده اش را حلقه كرد دور مچ هاي پهن واستخواني پدر: آقا جون تورو خدا. حيدر حواسش از جمعيت برگشت به دختر… اي دختر، اي مرجوني. آره. آره از همين دختربود.قبل ازهمه . اول اول ازتو شروع شد…
داشتند آرام زندگي مي كردند. شب تابستان بود؛ توي حيا ط نشسته بود و تسبيح مي گرداند حيدر. داد كشيد: مرجوني با، چي نوشته تواون كتاب. بلند شو اين هندونه رو ببر يه قاچ بخوريم.
سال ها بودكه تنها شده بودند ازوقتي مرجان زنش مرده بود به دخترش مي گفت مرجوني . دختر ديپلم را گرفته بود ويك بار به زمزمه حرف كلاس كامپيوتر را آورده بود… دولا شده بود هندوانه رابردارد ازتوحوض كه چشم هاي حيدر از آسمان افتاده بود رو هيكل دختر؛روي ساق هاي كشيده اش، روي كمرباريكش، روي پستان هاش كه تو بلوزتنگ ارغواني حيدر را شرمنده كرد.
فكركرد دخترم چند سالشه؟ وقت شوهرشه ها. ولي كي؟ اصلا كسي بود؟ كسي حرفشو زده بود؟ چر ا يك بار يدالله قصاب ازپسرش گفته بود. ولي مي دانست كه پسراهل نيست. بي كار بود وسابقه ي زندان داشت. فكرش را مشغول نكرده بود…
دختر خم شده بود تابرش را بگذارد جلوي پدر. حرصش گرفته بود دلش مي خواست بهانه يي پيدا كند دختر را بزند ، لگدش را بكوبد روي كتف دختر.«لا اله الا الله . دختر بيچاره…» چشم هايش را برگردانده بود روي سيب هاي درشت درخت.
ازخودش بدش آمده بود. با اين دختر چه كاربايد مي كرد؟ به كي شوهرش مي داد؟ به معتاداي محل ؟ به خلاف كاراي گذر؟ اگرهم آدم درستي پيدا مي شد… مال بعد بود كه به دختر توپيده بود. لكه ي سفره را بهانه كرده بود و حرف را كشانده بود به اين جا: بگو به باباي نرّه خرت بگو؛بگو كه ازش شرمنده يي چون من باباتم آدم حسابي سراغت نمي آد. بگو كه از اين سيبيل ها و ازاين دست ها كه دفتر يادگاريه ازبس خالكوبي شده روش خجالت مي كشي. به روخودت نمي آري. چشا تو پايين ننداز… ولي مرجوني با… ولي خدا … به كي باس بگم به كي باس بگه اين حيدر ننه مرده بيست ساله هرچي گنده گوزيه پيچيده توبقچه وكرده تو صندوق هان.
دختربا لرز گفته بود: نگيد آقا جون …به خدا اين قدرام مهم نيست. بذارين برم كلاس كامپيوتر. واسه شوهر حالا زوده .
«كامپوتر چي بود خدايا؟» اولش مي گفت: چي هست اين ؟ چرتكه فرنگيه ؟
دختر توضيح داده بود. از زمانه كه عوض شده، ازاستقلال مالي حرف زده بود. فكر مي كرد اينا رو ازكجا مي آره اين دختر…
آسفالت داغ تر شده بود. دختر زانوهايش را جا به جا كرد. ماشين ها بوق مي زدند. صداي زنانه يي گفت: يكي زنگ بزنه پليس. مرتيكه ياد لات بازي هاش افتاده … بلند تركشيد: خودتو بكش لات بي همه چيز. دخترجوون چه گناهي كرده؟ مردي گفت: خفه شو زن. يكي به پچ پچه گفت: چي شده ؟ ناموسيه؟ دختره بي آبرويي كرده ؟
حيدر به چشم هاي مرجان نگاه كرد. يك جايي ازتو لاله زار صداي سوسن گوشش را گرفت. با صداي تودماغي مي خواند: دنيا كه جاي امن وآرام نيست… ديروز گفته بود توي خانه ي مصطفي : چهچهه مي خوام…
مصطفي داشت چاقورا تيز مي كرد؛ گفته بود بلند شو بريم پيش اقدس حالت درست نيست. حيدر گفته بود : نه آ مصطفي اين يه استكونم كه زدم، زياديم بود . دخترم وقت شوهرشه… اقدس كيه حالا؟
- په اقدس كيه؟ يادت نيست عينهو خود مهوش مي رقصيد، اقدس مهي . تو خونه اون زنيكه . حالا اومده با فاطي زندگي مي كنه…
حيدر گفت: ملوسك؟…
-اينو پيرزنه روش گذاشته بود ولي من فاطي صداش مي كردم خوشش مي اومد مي دوني، اين روزا دخترشو عروس كرده…
حيدر نگاهش كرده بود… ـ آره هر از گاهي مي رم بهش سر مي زنم خيلي خانومه. نمي دوني چقدر تو محل آزارش كردن… مي گم ها حيدر، قربون همون خانوم هاي دورون خودمون برم زمونه عوض شده . حالا نمي شه اعتبار كرد …زن ها رو مي گم. شنيدي كه طرف رو مي كنه چهل كيلو، سي كيلو درد بي درمونه…
حيدر پرسيده بود: چيه؟ جذامه؟ يا از اون مرض ها ست كه يارو تا آخر عمرش باس اُردكي راه بره ؟
ـ نه بابا… صد رحمت به اينا. اسمش يادم نيست ولي زياد شده . يعني اين چند ساله زياد شده. گه روزگاري شده رفيق… اِ برقا هم رفت…
حيدر ساكت بود. مصطفي پا شده بود: برم چراغ گرد سوز بيارم. گازكشي كردن ولي نخريدم هنوز از اين چراغاي ديواري…
همان موقع حيدر گفته بود: چهچهه مي خوام مصطفي، چهچهه ي زن مي خوام.
ـ اقور به خيرمرد. الان مي گي؟ سوسن دارم، پوران . دلكش هم دارم.
ـ نه نوار نمي گم . خود گلورو باس بيبينم . خود صدارو ، خود گلو رو مي گم. مصطفي داشت مي خواند: خوش به حال اونا كه هميشه مستن و خراب…اِ حيدر…گريه مي كني مرد؟ گردسوز راگذاشته بود روي مخدّه. گيج شده بود . حيدر مي كوبيد روي پاهايش وهاي هاي گريه مي كرد.
-تو چيزيته حيدر اصش اين چاقورو واس چيزي تيزمي كني بعد اين همه سال؟
حيدر چيزي نگفته بود. مصطفي دو تا زر آتش كرده بود . تكيه داده بود به ديوار وبي حرف تا آخر سيگارشان را دود كرده بودند.
بي هوا ، مصطفي پرسيده بود: حيدر؟ … - ها…
ـ حيدر تو چن نفرو نفله كردي؟ چراغ را جا به جا كرد.
حيدر به نيم رخ پر از جاي ردّ چاقوي مصطفي نگاه كرد: كشتن؟ نه به تارموي مرجوني. كاردي چرا. اون داوود ژيگولو ولي به قصد كشتن شيكمشو پاره كردم حيف جون به در برد پفيوز.
ـ قضيه ش چي بود حيدر؟ نگفتي هيچ وقت
ـ اي بابا . ول كن…
ـ جون مصطفي بگو…آخه عددي نبود پسره.
حيدر كف دستش را كشيد به زانوي ايستاده اش كه روي قوزك پاي ديگرش سوار بود: تازه مرجوني رو نشونده بودم. يه روز داشتيم مي رفتيم شابدولعظيم …مرجوني چادر سفيد گذاشته بود كفشايي هم كه از بندر آورده بودم پا كرده بود… از وقتي كه آب توبه ريخته بودم رو سرش چند برابر خوشگل ترشده بود. سرگذر داوود با چند تا نوچه دماغو واستاده بودند. ازجلوشون كه رد شديم؛ حيف اسم مرد صداشو ول داد: هي مملي، يه چيزي رو مي دوني. مملي يكي بود بيچاره ترازخودش. مملي گفت: چي رو داوود خان؟ داوود صداشو بلندتركرد: حكايت بعضي زنا مثل تسبيح شاه مقصوده… هرچي بيشتر دست بخورن بيشتر رنگ وجلا مي گيرن… آروم به مرجوني گفتم برگرده خونه. خدا بيامرز اولش نمي رفت، مي دونست مي خوام چاقو بكشم . مخلص كلوم پريدم وشيكمشو پاره كردم نوچه هاش رسوندش مريض خونه. اينم مال اون دعواست. به خط تيره ي گردنش دست كشيد.ولي ديده بودم .نه اين كه نديده باشم.احمد سلّاخ توهمين دروازه غار يكي روگوش تا گوش بريد… اما با پهلوون صمصام كه بودم خيلي لوتي بود. نمازمي خوند. مي گفت نماز بخون حيدر…حالا چطور اينارو مي پرسي؟
مصطفي سيگار ديگري گذاشته بود گوشه ي لبش.شعله ي چراغ را پايين كشيد: هيچي همين طوري…تُف به روزگار…ولي حيدر توامشب يه چيزيت هست.
حيدرخنديد: دست مينداختم هركي گوشه مي گرفت ومي رفت توفكر. هميشه پرحرفي مي كردم تا ساكتي نشه. ولي اين روزا ديگه راه دررو ندارم. بعض وقت ها مي بينم يه ساعته كه خيره شدم به يه جايي؛ بعدش مي ترسم آمصطفي، مي گم الانه است كه ازاين دو طرف پيشونيم خون فواره بزنه…چي شد كه اين جور شد؟… اي، برم. مرجوني تنهاست… وسط راه برگشته بود: خوش به حالت مصطفي زن نگرفتي، بچه مچه هم نداري.خيالت تخته.
مصطفي پشنگه ي آبي زده بود به صورتش: آي حيدر، مي آي اصل جايي رو زهرمي پاشي كه مي خوام قايمش كنم.حسرت يكي رو مي خورم مرد،كه بچرخه تو اين اتاقا.شبا قبل اين كه بيام كپمو بذارم چراغ خونمو روشن كرده باشه.زن باشه آدم قديمش، گوه كارياش يادش مي ره…ولي يه چيزي. نمي خواستم فعلا بگم ، نشد. ديشب با فاطي حرف زدم مي خوام عقدش كنم اون بياد، اين خونه روشن
مي شه شايدهم تاكسي رو بفروشيم بريم شهرستون. حيدر بغلش كرده بود وخنديده بودند. مصطفي گفته بود: ولي تو چيزيت هست.
حيدر برگشته بود طرف در: كاش بچه نداشتم اگه مرجوني نبود منم مي رفتم داهات آقام. يا مي رفتم تو يه جاي غريب بيگاري، يا خودمو مي كشتم. اين را بلند نگفته بود. توي تاريكي كوچه براي خودش زمزمه كرده بود. براي لوتي جماعت عار بود خودش رو تموم كنه.
ولي كرده بود. اصلان توي جاده هاي قم گلوشو بريده بود تمييز،بي يه خال.
به دورش نگاه كرد. جمعيت مثل عاشورا بود. عاشوراي ده سالگي اش. دسته هاي دراز طيّب. ولي صورت ها كم كم كشيده مي شدند و قاطي. دو تايي يك دماغ، چهارتايي دو تا چشم. دهان ها ديگر نمي خنديدند. توي گوشش فقط يك صدا مي پيچيد: حِ، ح. مثل اين كه كيپ شده باشد گوش هايش: حسين، حسين. حالا دسته مي چرخيد و محكم مي كوبيد: حيدر، حيدر، حِي، حِي. حِ، حِ، ح… يكي ازحجره دارها گوسفندي را مي كشيد وسط ميدان، جلوي علم دسته...
صداي بلندي روي صداهاي ديگر آمد: خوب خودتو منتر كردي مرد. خوب آبرو مي بري از خودت و اين دختر. خودتو بكُش. خودتو بكُش.… صداي زني بود از پشت سرش. خواست مرجان را رها كند. برگردد و زن را ببيند وبگويد: كه بعدش مرجوني آواره بشه وسط داريه كركس ها. به اميد كي مرجوني را ول كنم؟ دختر خودمه. مي خوام بكشمش نباشه تو اين دنيا. خودم آوردمش خودم مي برمش…
به دخترك نگاه كرد. به چشمهايش كه حالا غريبه مي آمد؛ انگار دخترش نبود. چي بود توي آن ها، نفرت؟ بي حيايي؟… دخترش به كي رفته بود توي جنم؟ لباس هاي مادرش را اندازه مي كرد و مي پوشيد. هي كتاب مي خواند. مي گفت آقا جون كار عار نيست، يكي هم بايد مثل شما ميخ و چكش بفروشه … خدايا كامپوتر چي بود؟ مي شد اين دخترو بسپرم دستش؟… شايدم من نباشم بيتر باشه
مرد بود واسه خودش. چند بار نصف شب برده بودتش اورژانس قلب. دوا گرفته بود…
يكي داد كشيد: پليس الان مي آد. توي جمعيت هوي افتاد. مي ديد كه خيلي ها قايم مي شوند، پشت لته ي در، پشت پنجره… صدا ها قاطي شده بود مثل بعد آتش زدن خيمه ها، هركس يك طرف. توي سرش صداي ح مي پيچيد. مرجان دور شده بودبه نظرش، اما دستش هنوز پشت گردن دختر بود. دستي دراز… داوود ژيگول چاقو را كشيد…مستانه مي خنديد…مي خنديدند، بايد تو ميدان شلوغي راه مي انداختند، شب قبلش ده هزار تومن گرفته بودند… سنگ را برداشته بود، بنز كنار خيابان پارك بود. بنزي بنفش، قرمز. قرمز… صورت مرجان سرخ شده بود. دختر را ول كرد ؛ چادرش پهن زمين شد. بلند شد حيدر و يك باره چاقو را كشيد روي گلويش؛ خون فواره زد روي صورت مرجان روي آسفالت، راه افتاد تو لاله زاربه طرف بالاحيدر.
هنوز تلو تلو نمي خورد. مردم راه بازمي كردند. پشتش مرجان سرپا ايستاد، بلوز تنگ ودامن كلوش مادرش برتن. حرف ها توي سرحيدر چرخ مي زدند: عجب سگ جونه… مي شناختمش بابا يه تنه ده نفرو حريف بود…آره دوروني داشت واسه خودش…
پيرزني چادر را از زمين برداشت و انداخت روي سر دختر.ولي مرجان بي اعتنا بود چادر باز برگشت كف خيابان، ايستاده بود و به ردّ خون كه مستقيم وكف آلود مي رفت نگاه مي كرد.
حالا حيدر به حرف افتاده بود:ببينيد مردم، فيلم نيست. من ملك مطيعي نيستم من حيدرم. بهروز وثوقي هم نيستم .من حيدرم…ننه م مي خواست پهلوون بشم نشدم ؛ بشم پورياي ولي نشدم… آخ ننه كجايي؟.. مرجوني با، ديگه عارت نشه ازمن ، غذا گير كنه لا سيبيلام، آروغ بزنم…ديگه سرتو بالاكن دختر…آي…آحيدر…چي شد؟!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30730< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي